السلواني وبس
صفحة 1 من اصل 1
السلواني وبس
زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387ساعت 18:17 توسط نانی گل و مهدی |
GetBC(59);
نظر بدهيد
داستان عشق
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387ساعت 17:58 توسط نانی گل و مهدی |
GetBC(57);
نظر بدهيد
یک داستان عاشقانه
"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده
هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به
خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك
تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده
است.
هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به
خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك
تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده
است.
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387ساعت 18:17 توسط نانی گل و مهدی |
GetBC(59);
نظر بدهيد
داستان عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند :
شادی ... غم ... غرور ... عشق
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ...
همه ساکنان جزیره قایق هایشان را ترک کردند ... اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند
... چون او عاشق جزیره بود ...
هنگامی که جزیره به زیر آب فرو می رفت٬ از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد خواست
و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ... ثروت گفت : نه ... !
مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ...
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست ... غرور گفت : نه .... !
چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهد کرد ...
غم در نزدیکی عشق بود ... عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم !
غم با صدای حزن آلود گفت : من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم ...
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد ٬
اون قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید ...
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت :
بیا من تو را خواهم برد ... سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات
داده بود چقدر به گردنش حق دارد !
... عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد ...
عشق نزد علم که مشغول مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید :
آن مرد که بود ؟ ... علم پاسخ داد : زمان ... !
عشق با تعجب گفت : اما او چرا به من کمک کرد ؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ......
شادی ... غم ... غرور ... عشق
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ...
همه ساکنان جزیره قایق هایشان را ترک کردند ... اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند
... چون او عاشق جزیره بود ...
هنگامی که جزیره به زیر آب فرو می رفت٬ از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد خواست
و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ... ثروت گفت : نه ... !
مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ...
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست ... غرور گفت : نه .... !
چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهد کرد ...
غم در نزدیکی عشق بود ... عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم !
غم با صدای حزن آلود گفت : من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم ...
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد ٬
اون قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید ...
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت :
بیا من تو را خواهم برد ... سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات
داده بود چقدر به گردنش حق دارد !
... عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد ...
عشق نزد علم که مشغول مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید :
آن مرد که بود ؟ ... علم پاسخ داد : زمان ... !
عشق با تعجب گفت : اما او چرا به من کمک کرد ؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ......
+ نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387ساعت 17:58 توسط نانی گل و مهدی |
GetBC(57);
نظر بدهيد
یک داستان عاشقانه
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي مع تحيات السلواني
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي مع تحيات السلواني
عبد السلواني- مشرف قسم
-
عدد الرسائل : 41
العمر : 35
تاريخ التسجيل : 10/10/2008
صفحة 1 من اصل 1
صلاحيات هذا المنتدى:
لاتستطيع الرد على المواضيع في هذا المنتدى